با همچین هایی نکنید....
دیروقت به خونه رسید آهسته رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به
زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل دید
بلافاصله رفت و شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند آن دو را
با زد و و کرد.
بعد با بطرف اشپزخانه رفت تا بخورد
با کمال تعجب را دید که در نشسته است.
گفت سلام عزیزم!
و سر شب از شهرشون به ما اومده بودند چون بودند
بهشون دادم تو ما کنند
؟؟؟؟؟؟
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/07/01 - 01:18 در داستانک
دیدگاه
sofiya

خاک به سرم اونارو کشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟{-59-}{-59-}{-60-}

1392/07/1 - 01:19
Mehrak

صوفی پـــ نه الان دارن هفت پادشاه میبینن

1392/07/1 - 01:31
yalda

{-62-}

1392/07/1 - 10:29